بسم الله الرحمن الرحیم
خاکهای نمناکی در زاویه چپ حیاط مسجد ریخته شده بود ، به دنبال رد خاکها به کتابخانه رسیدم. گودالی در وسط کتابخانه بود ، آرام جلو رفتم ؛ گودال به اندازه قد یک انسان بود ، ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت ، مردی قوی هیکل داخل گودال خم شده بود ، کمی سرش را بلند کرد ، با صدای بلند گفتم : « سلام ! خسته نباشی ، حاجی ... » آرام نگاهش را به پشت سر چرخاند : « سلام علیکم و رحمة الله » صورتش سرخ به نظر میرسید ، سلطانی که بلند شد ، گودال مثل یک قبر بود ، حتی لبه و لحد داشت! گفتم : « پناه بر خدا ! این برای کیه ؟ » لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد : « این قبر حقیر فقیر ، شیرعلی سلطانی است» به داخل قبر نگاه کردم ، به نظرم برای قامت رشید حاجی کوچک بود!!
بهار سال 1361 پیکر خونین شیرعلی را به کتابخانه آوردند ، یک لحظه زمین و زمان در مقابل چشمانم تیره و تار گشت ، برای پیکر بی سر حاجی اندازه قبر کافی به نظر میرسید او بارها گفته بود : « من شرم دارم که در روز محشر در محضر آقایم اباعبدالله (ع) سر داشته باشم » شهید شیر علی سلطانی: ...مبادا خدای ناکرده از جمهوری اسلامی انتقاد بگیرید که همه ی جوان های مردم را به کشتن داد. نه! ما ذلیل بودیم،خدا ما را به واسطه ی این انقلاب عزیز کرد...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |